اخیرا خیلی خوب شدن، چندباری که حرف زدیم نه بابا نه مامان چیزی نگفتن. یه بار بعد اینکه باهاشون حرف زدم بعدش با خودم گفتم چه خوبه دیگه اذیتم نمی کنن
خیلی میترسم از نقشه کشیدنهاشون برای نابود کردنم:) و واقعا از خواستگارهای اونطور مذهبی که هست بدم میاد.
زنگ میزنه و بعد که قطع می کنه من دیگه نمی تونم کار کنم. دوباره ذهنم آشوب میشه. بعد خودمو آروم می کنم که به تزت برس می بینم که انگیزه واسه ادامه ام رو هم گرفته. دیگه چه تزی؟ وقتی قراره تهش اون چیزی که آرزومه رو نداشته باشم و تا آخر عمر حسرتشو بخورم. اصن خفن ترین تز شریف رو هم ارائه بدم. وقتی بعدش قراره شکست و اندوه و حسرت و انگشت به دهان زندگی دیگرانی بودن که نصف منم تلاش نکردن توی زندگیهاشون و نصف رزومه منم ندارن. انگار ما محکومیم به شرایط خانواده هامون. هر چقدرم تلاش کنی چون بچه حاج فلانی تهش با مغز باید بخوری زمین.
ولی من نمی خورم زمین تا پای جونم میجنگم. تا اینجا هزینه های سنگینی دادم تا رسیدم. به خاطر همه هزینه هایی که دادم تا تهش میرم. من اینطوری خلق شدم. اینطوری ام. واقعا هیچ چیز برام مهم نیست. هیچ چیز واسه از دست دادن ندارم. واقعا هیچ چیز. نه شادی ای. نه آدمهایی دیگه دور و برم هستن. نه حتی سلامتی کاملی دارم:))) دیگه نمیکشم عقب. دیگه هیچ وقت:(
ولی حیف بود این همه تلاش که تا الان به نتیجه نرسید. به نتیجه نرسیدنش هم به خاطر نهاد منه که توسط خانواده عزیز تا 5 یا نهایت 8سالگی شکل گرفته . بازم میرسیم به اونا:)
- ۹۷/۰۹/۲۵