امروز جشن بود. صبح باید میرفتم دکتر و عصر میرفتم پیش استاد و بعد کلاس، دکتر رفتم. ولی کلاسامم رو نرفتم برگشتم خوابگاه و خوابیدم تا عصر... چقدر دیروز نازنین گفت کلاستو نرو و بیا شرکت جشن:(
دارم به این فکر می کنم که همیشه دوست داشتم در موقعیتی باشم که شب یلدا رو بتونم با یه گروهی جشن بگیرم. جدی میگم. سال های قبل با خودم می گفتم که چه می دونم کاشکی گروه کوه برای شب یلدا برنامه می ذاشت یا رسانا یا هرجا. امسال من عضو گروهی بودم با یکی از قشنگ ترین جشن های عمرم که می تونستم تجربه کنم. اما الان به هیچ وجه پشیمون نیستم که امروز شرکت نرفتم! همین تضاد خودش علامت عجیبیه... امسال خواهرم برای اولین بار تولد خواهرزاده ام دعوتم کرد! تولد 5 سالگی!! چقدر سالهای قبل مخصوصا تولد یک سالگیش دوست داشتم شب یلدا برم و توی تولد خواهرزاده ام باشم. اما امسال بعد از 5 سال قطعا بهش گفتم نه! نمیام! واقعا خنجر بزرگی بود چهارسالی که تولد گرفت و به تنها فرد نزدیک خودش توی تهران که من بودم نگفت که بیا!!!! عجیبه..
یکی از عمه هام که کرجه هم بهم گفت شب یلدا بیا اینجا. پارسال شب یلدا رفتم کرج. اما نه! اونجا هم نمیرم. چهره ام از پارسال تغییراتی کرده و ذهنم نسبت به اون موقع آشفته تره . رفتنم کمکی بهم نمیکنه بیشتر اذیتم می کنه.
در واقع دوست داشتم خوابگاه هم کسی نبود. اما مثل اینکه دو نفر غیر منم هستن. یعنی متاسفانه تنها نیستم.! تنهایی بهتر بود.. یادمه یه سال شب یلدا که با بچه ها دور هم جمع بودیم توی فیسبوک استس گذاشتم که دروغ میگن که شب یلدا بلندترین شب ساله. شبی بلندترینه که تنها باشی:)
- ۹۷/۰۹/۲۷