یکی از بدترین احساساتی که انسان تجربه میکنه، دلسرد شدن تو اوج هستش.
قشنگ همه چی رو تو آدم با خاک یکسان میکنه .
کلمات خنجرند..
یکی از بدترین احساساتی که انسان تجربه میکنه، دلسرد شدن تو اوج هستش.
قشنگ همه چی رو تو آدم با خاک یکسان میکنه .
کلمات خنجرند..
همه چیز همینقدر ساده و سخت است، الان هستیم و الان نیستیم دیگر، الان هست و الان نیست دیگر، الان خودش هست و الان خاطرهاش، همینقدر ساده و همینقدر سخت
✍یک مماس
ʟᴇᴏɴ
- من جای تو بودم اپلای می کردم.
+ لبخند از نوع تلخ
--------------------------------------------------------
من دوستت داشتم
چنان که انگار آخرین عزیزانِ من روی زمینی،
و تو چنان رنجم دادی
انگار که آخرین دشمنت روی زمینم!
👤غادة السمان
نمی دونم خدا منو دوس داره یانه!
روزا با تو زندگی رو پر از قشنگی میبینم
شبا به یاد تو همش خوابای رنگی میبینم
چشم تو رنگ عسل توی چشم تو نگاه، مثل شاه بیت غزل
لب تو غنچه ی نیمه باز باغ تن تو، آتیش سوزنده ی داغ
قد تو مثل سپیدار بلند دل تو نرم تر از صبح پرند
نرم تر از صبح پرند، نرم تر از صبح پرند
قرمزی لبای تو، تو هیچ مداد رنگی نیست
خودت تو آینه ها ببین، رنگ که به این قشنگی نیست
شاخه گل حیاط ما به آب و رنگش مینازه
اما تو که خونه باشی هی پیش تو رنگ میبازه
آهنگ های قدیمی یه چیزایی رو برام تداعی می کنن. حس خاص و ناب کودکی هام... باهاشون تنها می تونم اشک بریزم.. به خاطر تمام حس های قشنگ از دست رفته .. به یاد جوونی های مادر و پدرم و کودکی های خودم...
توی این دنیا هیچ چیزی برام غم انگیزتر از پیر شدن پدر و مادرم نبود! از همون 5 - 6 سالگی فوبیای پیر شدنشون رو داشتم و هنوز هم دارم... فک نکنم از پیر شدن خودم انقد ناراحت بشم که از پیر شدن پدر و مادرم از همون کودکی هام تا حالا می ترسیدم و می ترسم.. هیچ وقت بچه خوبی براشون نبودم و نیستم. وحتی همین الان هم تصمیم هام رو طوری نمی گیرم که بیشتر پیششون باشم.. شاید خودخواهانه.. شاید سنگدلانه ...و شاید بشه اسمش رو تلاش و دست و پا زدن برای دراومدن از منجلاب و سختی های این زندگی گذاشت... انتخاب بین بد وبدتر.. افسردگی عمیق و یا خفیف.. بی معنی شدن کل زندگی و یا همچنان تلاش کردن با حالت افسردگی و با پر و بال شکسته و زخمی...این انتخاب منه...
هیچ کس رو توی این دنیا به اندازه پدرم دوست ندارم! شاید بدیهی باشه به نظر خیلی ها:) احتمالا همه همینطورن...حیف ...استغفرالله چقدر این دنیا بی رحم بود.. چقدر...
بعدها ... وقتی موهای جو گندمیت را از پیشانیت کنار میزنی و قرص های رنگارنگت را به ضرب آب، پایین میدهی... وقتی با کسی که عادت کرده ای به بودنش کنار شومینه ی رنگ و رو رفته ی خانه مینشینی و به جای دوستت دارم، از پادردت شکایت میکنی... وقتی برای بار هزارم سریالی را تماشا میکنی... وقتی دیگر برایت فرقی نمیکند موهایت سپید باشند یا بلوند! نسکافه ای باشد یا هر رنگ دیگری! وقتی پسر بزرگترت روز مادر برایت صندلی نماز می آورد؛ متوجه خواهی شد که:
زندگی آنقدر ها ارزش نداشت که برای به دست آوردن کسی که دوستش داشتی نجنگی! که برای آرزوهایت تلاش نکنی! به زودی وارد روزمره گی هایت خواهی شد!
به زودی وارد روزی میشوی که آرام و ساکت روی صندلی چوبی قدیمی جهیزیه ات رو به روی پنجره ی خانه نشسته ای و چای مینوشی و همسرت طبق معمول مشغول غر و لندهایش ست!
به زودی متوجه خواهی شد که چه کلاه بزرگی سرت گذاشت این زندگی! که هرروزت را به بهانه ی روز بهتر از تو ربود و تو چه ساده لوح بودی که حرفش را باور کردی! زندگی تو همین امروز است... همین ساعت !کاری که دوست داری انجام بده! "دوستت دارم" را به هرکس که لازم است بگو ... هرازگاهی را با دوستانت بگذران، فارغ از هر فکر... بعدتر ها متوجه خواهی شد! اما... زندگیت را همین امروز زندگی کن!
Elf
@weed_lash