مهمتر از اینکه با چه قدرتی میتونی ضربه بزنی
اینه که با چه قدرتی میتونی ضربه بخوری و از پا نیوفتی
مهمتر از اینکه با چه قدرتی میتونی ضربه بزنی
اینه که با چه قدرتی میتونی ضربه بخوری و از پا نیوفتی
برای کاری که انجام دادنش ارزش داره
،هیچ وقت دیر نیست،که کسی بشی که می خوای باشی.
،هیچ محدودیت زمانی وجود نداره
.هر وقت خواستی شروع کن
.می تونی تغییر کنی یا می تونی همونطوری بمونی
.هیچ قانونی برای این چیزا وجود نداره
می تونیم بهترین چیزا
.یا بدترین چیزا رو بسازیم
.امیدوارم تو بهترینش رو بسازی
و امیدوارم با چیزایی روبرو بشی
.که در تو انگیزه بوجود بیاره
امیدوارم چیزایی رو حس کنی
.که هرگز حس نکردی
امیدوارم با آدمایی آشنا بشی
.که زاویه دید متفاوتی دارن
.امیدوارم طوری زندگی کنی که بهش افتخار کنی
،اگه فهمیدی که این طور نیست
امیدوارم قدرتش رو داشته باشی
.که همه چیز رو از اول شروع کنی -
.”که همه چیز رو از اول شروع کنی” -
دیالوگی از فیلم بنجامین باتن
دارم یک متنی برای درس دانشگاه می نویسم، پیرامون چالش های زنان در مدیریت و کسب و کار
هر خطی رو که می نویسم، خودم تعجب می کنم. چون همه اینها رو می دونم و هیچ کدوم رو عمل نمی کنم.. تمام راه حل ها رو می دونم و دقیقا در لحظه بعد از تایپ اون جملات برعکسش رو توی زندگیم انجام میدم... چقدر عمل کردن سخته! چقددر سخته
راحت میگیم خوبه فرهنگ سازی کنیم خوبه زنان قدرتمندی داشته باشیم ولی تهش نمیشه.. خیلی سخت میشه به این مراحل رسید... برای خودم متاسفم که انقدر عقبم. یه ویدئوی جالب دیدم درباره اینکه این که فک کنیم که عقبیم و دیگه دیره درست نیست. در واقع در چنین شرایطی خودمون ، باعث شکست خودمون شدیم. نه محیط اطراف
ولی هم چنان ترس های مسخره ای دارم. ترس هایی که شاید در زندگیم اونقدر موثر نباشه و نمود پیدا نکنه ولی خودم می دونم که وجود داره و از درون خودم رو شماتت می کنم.
یه دختر تو تراسِ رو به رویی
یه شال سبزو هر روز میتکونه
یه شال سبزو ساده که غروبا
پُر از خاکستره آتش فشونه
پراز خاکسترِ آرزوهایی
که هر روز روی قلبش گُر میگیرن
پر از خاکسترِ خوابای خوبی
که هر شب تو نگاه اون میمیرن
همین چند وقتِ پیش رویاشو توی
خیابون بی بهونه سَر بُریدن
همیشه راهِ پروازشو بستن
همیشه رو خیالش خط کشیدن
براش مرده و زنده فرق نداره
سیاست بازا پیرا و جوونان
همش دنباله قهرمان میگرده
میون شاعرا آوازخونا
رو دیواره اتاقش چندتا عکسه
هدایت کافکا فرخزاد مایکل
یه عکس خاتمی چندتا مدونا
یه عکس تام کروز یه عکس فیدل
براش مرده و زنده فرق نداره
همش دنباله قهرمان میگرد
براش مرده و زنده فرق نداره
همش دنباله قهرمان میگرد
همش دنباله قهرمان میگرد
نمیدونه که تنها توی آینه
باید دنباله قهرمان بگرده
هنوز باور نداره که با دستاش
جهانی میشه ساخت بی ظلم و بَرده
یه دختر تو تراسِ رو به رویی
شبا کنسرتِ فریادش به راهه
صداش میگیره از بس غُصه داره
نمیشه دیدش از بس شب سیاهه
ولی زنگِ صداش میپیچه هر شب
تو شهری که چراغاش رنگِ خونن
دیگه چند وقته که حتی چراغِ
چهار راها میترسن سبز بمونن
میخواد یادِ تمومه شهر بمونه
بهاری که یکی برگاشو دُزدید
درختی که قرنطینه شد آخر
تو فصلی که زمین برعکس میچرخید
از ابی و شادمهر
نامهای به دخترم:
ی جوری بزرگت میکنم که هیچوقت تو دلت نگی کاش «پسر» بودم
چه غصه ها و نگرانی ها و خود کم بینی هایی که در کودکی و بدتر ازون نوجوانی خیلی از ماها داشتیم و امروز به نظرمون مسخره میاد. با من گذشته که نمیشه حرف زد. اما شاید بتونیم تصور کنیم من آینده ، امروز چی میخواد بهمون بگه...
این موزیک ویدئو فوق العاده رو ببینید حتما...
این کپشن پست اینستاگرام یکی از دوستان خوبم. خودم نمی تونم متن خاصی براش بیارم. می تونم به متن بالا "جوانی" رو هم اضافه کنم...
بیشتر به فکر فرو میرم و بغض گلوم رو میگیره که poor me و poor us...
این جامعه
این همه مشکل فرهنگی
تمام این بدبختی ها که حاصل...
ولش کن
بیشتر که فکر می کنم بیشتر مصمم می شم که به سمت هایی برم که توی زندگیم "دوست دارم"..خارج از هر چهارچوبی... poor me که انقدر راهم سخته. سخت بوده و هس:)
نمی دونم چرا فک می کنم یه کسایی مث مسئول خوابگاه با ماها یه طوری رفتار می کنه که انگار ما مثلا اسیر عراقی ها باشیم و اون هم عراقی شکنجه گر. بعد از روش های مختلف سعی می کنه شکنجه هایی رو سرمون پیاده کنه. هر روز دغدغه اش همینه. هر روز که بیدار میشه میگه خب امروز چه کاری می تونم در آزار این چندتا دانشجوی بدبخت دربیارم.
این آدم رو خیلی ها نفرین می کنن. خیلی ها ازش متنفرن و فکر کردن به این شخصیت منو آزار میده.
مدتهاست دنبال آرامشم.
و مدتهاست که به نتیجه ای نرسیدم.
الان متاسفانه گاهی فکر می کنم خدا هم داره بهم پوزخند میزنه!
ترس از گم شدن همیشه باما بوده، چه از اون وقتی که اگه یه لحظه دست مادرتو ول میکردیو سرمیچرخوندی، بین انبوه زنهایی با چادرای سیاه یه دست گم میشدی و چه حالا که کلا توی خودت گم شدیو بین خاطراتی معلق موندیم که هیچ کدوم برات آشنا نیستن دیگه و بازم همونجایی هنوز، وسط آدمایی که نمیشناسیشون