شب یلدا حافظ این شعرو برام آورد. نسبت به نیتم عجیب بود:)
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است / چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که ترا هست با خدا / کآخر دمی بپُرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاهِ حُسن خدا را بسوختیم / آخر سوال کن که گدا را چه حاجت است
اربابِ حاجتیم و زبان سوال نیست / در حضرتِ کریم تمنّا چه حاجت است
محتاج قصّه نیست گرت قصدِ خون ماست / چون رخت از آنِ تُست به یغما چه حاجت است
جامِ جهان نماست ضمیرِ مُنیر دوست / اظهارِ احتیاج خود آنجا چه حاجت است
آن شد که بارِ منّتِ ملّاح بُردمی / گوهر چو دست داد به دریا چه حاجت است
ای مدّعی برو که مرا با تو کار نیست / احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشقِ گدا چو لبِ روح بخشِ یار / میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هُنر خود عیان شود / با مدّعی نزاع و محاکا چه حاجت است